وانیاوانیا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

وانیا کوچولوی خونه ی ما

تولد 5سالگی وانیا

بازم سلام ؛ اما این دفعه با رنگ و بوی زمستووون تو این روزای برفی دوباره بعد یه وقفه کوتاه اومدم تا یکی از مهمترین اتفاقات این روزا که مربوط به وانیاست رو ثبت کنم بله همونطور ک بوش میاد تولد پرنسس وانیاست   امسال برای جشن تولد وانیای عزیزم کلی مهمون داشتیم؛ مامانی فرح,عمو  مسعود, زنمو مهتاب (که نزدیک6 ماهه وارد خانواده ما شده) , عمه مژگان,عموایمان و از همه مهمتر انوشا فسقلی اومدن تهران ک درکنار ما باشن ویک شب فوق العاده رو برا پرنسس کوچولوی ما ساختن.....     اینم کوچکترین مهمون, انوشا توتویو ( همون کوچولو به زبون کیمیا )...
16 بهمن 1395

بدون عنوان

کیمیا(خواهر کوچولو) در گذر زمان 1 روزگی                                                                     1 ماهگی     2 ماهگی                                       ...
25 فروردين 1395

جشن تولد

اول فکر کنم باید یه عذر خواهی به علت تاخیرم از وانیا جوون و دوستای خوبم داشته باشم بعدهم کلی خبر   پس بیاید ادامه مطلب       اول فکر کنم باید یه عذر خواهی به علت تاخیرم از وانیا جوون و دوستای خوبم داشته باشم بعدهم کلی خبر       با اینکه تولد دخملم بهمن بود جمعه    2 بهمن (چون خاله ها کارمند هستن و فقط جمعه وقت آزاد دارن) یه جشن کوچولو خونه دایی مهدی گرفتیم چون تولد بیتا (دخترداییم)و ساجده(دختر خالم) هم بود بیتا ساله، ساجده ساله و شما ساله شدی       خیلی به وانیا خانم خوش گذشت چون اونجا چندتا بچه هم سن و سال خود...
3 اسفند 1392

تولد 2 سالگی

بالاخره فرا رسید،سالگرد اون روز زیبا که خدا به فرشته هاش دستور داده بود وانیا رو بیارن روی زمین و بذارن توی بغل من...    هورااااااااااااااااااااااااااااااااا       ...
7 بهمن 1392

21 ماهگی

سلام دختر قشنگم، یک ماه دیگه هم گذشت و تو الان 21 ماهه هستی.  خدارو شکر،صحیح و سالم. هر روز شاداب تر و پرانرژی تر و فهمیده تر از روز قبل. واقعا باورم نمی شه اینقدر زود داره این روزای شیرین با تو بودن میگذره، مثل یه خواب می مونه هنوز گاهی فکر می کنم همون دختر کوچولوی بی مسئولیت و بی دغدغه هستم که خودش و برای باباش لوس میکنه ..... اما به خودم که میام میبینم حالا یه مادرم و چه مسئولیت بزرگی روی دوشم گذاشته شده.   وقتایی که من به خودم میام به روایت تصویر :   من و بابا       من و وانیا من و بابا و وانیا ...
15 آبان 1392

18 ماه گذشت...

تولد 18 ماهگیت مبارک نفس مامان     دختر کوچولوی من، امروز یک سال و نیمه که  از اومدنت میگذره و من و بابامجید هر روز عاشقونه تر از روز قبل دوست داریم قربونت برم    راستی خوشمل من امروز 3تا واکسن داشت اولیو که حواست نبود وقتی خانوم پرستار ب دستت زدش  روت رو برگردوندی به طرفش و نفهمیدی چی شد دومی رو ب پات زد ک یکمی گریه کردی وسومی که  قطره فلج اطفال بود رو هم با کمی استرس و گریه خ وردی ایشالا همیشه سلامت باشی گل دختر   ...
7 مرداد 1392

17 ماهگی

 17 ماهگیت مبارک نفس مامان البته با تاخیر اینم کیکت بخشید دیر شد چون منتظر عکسها بودم که از خاله بگیرم آخه ماهگرد تولد شما مصادف شده  بود با تولد دایی مهدی من و رفته بودیم خونه دایی که جشن گرفته بود اینم جیگر خانوم ما که اینقدر مشغول بازی بود و نمی ذاشت ازش عکس بگیرم بالاخره کلی ازش عکس گرفتم تا این چندتا یکم بهتر شده اینم بیتا خانوم دختر دایی مامان دخترم تا میرسه به مهمونی کفش و جورابشو در میاره!!فکر میکنه"دَدَ"فقط توی ماشین و خیابونه اینم گردنبند مروارید بیتا که بالاخره ازش گرفتم حالا ببینم چی هست؟؟؟   اونجا هم بهت خیلی خوش گذشت چون دیگه قاطی بچه بزرگ ها شده بودی (د...
12 تير 1392

تولد 1 سالگی

        وانیا با کیک تولد (کیتی)   تمام طول تولد من دنبال دخملی بوودم تا به موهاش گیره بزنم اما اونا چند دقیقه بیشتر روی سرش نمی موندن چون وانیا اونا رو میکند تا موهاشو شونه کنه       ...
20 خرداد 1392
1