دختر مهربون من
امشب بابا مجید یکم مریض شده بود و سر شب میخواست استراحت کنه اما یه دخمل بلایی کفشای پاشنه بلند مامانشو پوشیده بود و همش می رفت بالای سر بابا و اونو صدا می کرد تا باباش نگاش کنه که چه شیطونیایی میکنه ، بعد من اومدم و گفتم دخترم بابا مریض شده و باید بذاری لالا کنه حالا بیا با هم بریم از تو آشپزخونه براش دارو بیاریم، که یهو دیدم وانیا کفشارو از پاش درآورد و با سرعت برق از پله ها رفت بالا به سمت آشپزخونه و اونجا از کابینت های صاف که هیچ جای پایی نداره بالا رفت تا شربت مولتی ویتامینش که هر شب میخوره رو بر داره و بیاره برای بابایی (اونجا بود که من میخواستم بخورمش) اما وانیا سُر خورد و اومد پایین .منم شربت و بهش دادم و اون دوباره خیلی سریع اومد پیش بابا جون و شربت و داد بهش و اشاره میکرد که بخور ....
دیگه بقیشم که معلومه بابا بغلش کرد و چندتا بوس آبدار کردش
من قربون دختر نازم برم که با همین بی زبونیشم اینقد فهمیده ست و باباشو دوس میداره