یه خواب خوش
چند روز پیش من و وانیا با مامانی فریبا و بابایی و دایی و خاله رفتیم جشن اداره
بابایی و بابا مجیدهم چون ضبط داشت باما نیومد و قرار شد آخرشب بیاد دنبالمون و
از اونجایی که خیلی دیر اومد (ساعت 4 صبح) و ما خوابیده بودیم اونم همون جا خوابید...
صب حدود ساعت 8 یهو دیدم وانیا از خواب بیدار شد و خیلی سرحال داره از تخت
میاد پایین گفتم وانیا کجا میری؟ گفت: دادیی و فافا(فائزه) و مامانی ، صدا صدا
نَکنین (ینی به دایی و فافا و مامانی بگم سرو صدا نکنین) هیچی دیگه معلوم نیس
چه خوابی دیده بود که رفت همه رو بیدار کرد.....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی