وانیاوانیا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

وانیا کوچولوی خونه ی ما

واااااای کم کم داره 24 ماه میشه، دو ساااااااااااال

  اینا رو میگم چون شاید 7 بهمن که پایان 24 ماهگیه دیگه وقت نکنم بیام کامل بنویسم: وانیا جوونم تقریبا همه کلمات و تلفظ میکنه اما بصورت کمی متفاوت: بابا  دایی دایی  عمو  عمه  مامایی  مامان    فافا:خاله فایزه باباشی:بابامجید باد:بادکنک مامان دیش اَم:مامان جیش دارم مس:موز سیب انا:انار نانی:نارنگی مو:لیمو!! هب:خب اَنا:اینا اَناش:ایناهاش مون:نون شه:باشه سی:مرسی شی:ببخشید من سَنام:سلام دودو:جوجو سنام:سلام یا:بیا ده:بده باسی:بازی چایی دن:قند دَشب:چشم شیپ:زیپ اَسَنان:ارسلان دداییش: ستایش ع...
14 دی 1392

یلدا 92

شب یلداست؛ شبى که در آن انار محبت دانه مى شود و سرخى عشق و عاطفه، نثار کاسه هاى لبریز از شوق ما؛ شبى که طراوت هندوانه هاى تازه تابستان به سرماى دستان زمستان هدیه مى شود و داغى نگاه هاى زیباى بزرگ ترها در چشمان کودکان اوج مى گیرد و بالا مى رود. در ازدحام بشقاب هاى کوچک بلور، شیرینى صمیمیت ها و یکدلى ها، تقسیم مى شود و کام هاى همه را شیرین مى کند. یلداى طولانى سال، بهترین مجال براى نیم نگاهى کوتاه به لحظه هاست؛ لحظه هایى که در سرعت عبور، خلاصه مى شوند و مى گذرند و این گذشتن، بهترین پیام براى زیبا زیستن ماست؛ زیرا شیرینى در کنار هم بودن لبخندهاى امروز، هزار بار بهتر از اشک حسرت ریختن بر مزار جدایى هاى فرداست. یلدا بهانه اى است، بهانه...
6 دی 1392

این شب ها...

از اون جایی که وانیا خانم دیگه شیر نمی خورن شب ها  قبل از خواب با مامان جونشون عالمی دارن اول مامان لامپ ها رو خاموش میکنه و با وانیا دراز میکشن ،بعد مامان میگه بسم الله الرحمن ،و وانیا میگه رحیم ،قل هوالله احد (وانیا میگه عدد ) ،الله صمد (اَسَ) ،لم (نم) یَلد (اَدَم) ولم (اَنم) .....     ینی من هرچی میگم وانیا یه چیز دیگه تکرار میکنه که آخرش باز اینجوری میشه   و این مقدمه ای میشه برای شروع عشقولانه بین وانیا  و  من وانیا شروع میکنه به بوس کردن و ناز کردن من و منم اونجاس که مادرانم به اوج میرسه و خستگیه کل روز از تنم بیرون می...
27 آبان 1392

یه خاطره جالب

چند شب پیش برای شام یه غذای حاضری درست کرده بودم ، میز و چیدم و مجید و صدا زدم تا بیاد شام بخوریم، مجید اومد تا میز و دید گفت کو نون!منم هیچی نگفتم و نون ها رو از داخل مایکروویو در آوردم یهو  وانیا که از دور ما رو نگاه میکرد گفت : "اَنا مون" (یعنی:ایناها نون) هیچی دیگه ما هم بوس بارونش کردیم و بجای شام خوردیمش   ...
15 آبان 1392

21 ماهگی

سلام دختر قشنگم، یک ماه دیگه هم گذشت و تو الان 21 ماهه هستی.  خدارو شکر،صحیح و سالم. هر روز شاداب تر و پرانرژی تر و فهمیده تر از روز قبل. واقعا باورم نمی شه اینقدر زود داره این روزای شیرین با تو بودن میگذره، مثل یه خواب می مونه هنوز گاهی فکر می کنم همون دختر کوچولوی بی مسئولیت و بی دغدغه هستم که خودش و برای باباش لوس میکنه ..... اما به خودم که میام میبینم حالا یه مادرم و چه مسئولیت بزرگی روی دوشم گذاشته شده.   وقتایی که من به خودم میام به روایت تصویر :   من و بابا       من و وانیا من و بابا و وانیا ...
15 آبان 1392

روز جهانی کودک

                        فر شته ی زمینی، من از خداوند می خوام که همیشه دنیات پاک و کودکانه بمونه و رنگ و لعاب دروغین دنیای ما دنیای پاکت رو الوده نکنه ، از خدا می خوام زیر سایه لطف و کرمش قد بکشی ولی همیشه پاکی کودکی ها باهات باشند. از خدای مهربون می خوام تا کمکت کنه که همیشه پاک و بی الایش بمونی و دلت همیشه مهربون باشه و سختی روزگار قلبت رو  سرد نکنه . از خداوند می خوام تا کمکمون کنه که بتونیم کودکان امروزمون رو خوب تربیت کنیم           تا ادم بزرگهای خوبی برای فرداها باشند تا همیشه دنیای بزرگیشون رنگ ...
17 مهر 1392